درآمد نمایندگی برای حسین خیلی عالی بود وبه شدت طمع کرده بود که کارشو توسعه بده.
در همین زمان یه باغم خریده بود که روزا تعطیل بریم.طبعا دیوارا باغ مثل دیوارا قلعه بلند بود ولی من راضی بودم چون میتونستیم هفته ای یکبار آسمونو ببینم وجلو آفتاب بشینم.و واقعا طبیعت چقدر تاثیر مثبت داره تو حس وحال آدم ومنم کمی روحیم بهتر شده بود.
حسین با یه مرد مومن وخوشنام شریک شده بود.این آقا زن وبچه داشت.وخیلی مایل به رفت وامد با ما بود.مدام حسین طفره می رفت وامروز وفردا میکرد.
تا درنهایت دعوتشونو پذیرفتیم ورفتیم.
خانمش از من پونزده بیست سالی بزرگتر بود وبچه هاشونم بزرگ بودن.
خیلی خانواده خونگرمی بودن وچون آقای خونه چشم پاک بود ،حسین راضی شد که دعوتشون کنیم خونمون.
رفت وآمدهامون منظم ومتداوم بود.
زهرا خانم زن شریکش خیلی بافتنی وقلاب بافیای قشنگی می کرد.
کم کم به منم یاد داد.منم استعدادشو داشتم وخوب یاد گرفته بودم از صبح تا شب می بافتم. یه کاری بود انجام بدم واین انگیزه زندگی بهم میداد.عروسک بافتنی هم درست میکردم.خیلی دلم میخواست با زهرا خانم درد دل کنم ولی یک لحظه هم حسین تنهامون نمیزاشت حتی تو آشپزخونه.
زهرا خانم گفت ما بازارچه های خیریه میزاریم.تو هم بیا دست بافتاتو بزار سود فروششو میتونی همه یا بخشیش رو به خیریه کمک کنی.
پذیرفتم ،خودش برام کلی کاموا
آورد .یه حس خوب مفید بودن بهم داده بود.
چند ماه کار کردم ،مدلای مختلف، وسایل مختلف بافتم.
حسین اما راضی نبود دوست نداشت من کاری کنم که پولی توش باشه.میترسید که من درآمدی داشته باشم ویه وقت بی نیاز ازش بشم.
ولی جرات هم نداشت چیزی بگه عجیب با شریک جدید وزنش رودربایسی داشت ونمیخواست چهره واقعیشو نشون بده.
برا خیریه زهرا خانم رفتم بعد سالها تونستم تو یه جمع باشم ومردمو ببینم.البته چون خیریه فقط خانمها بودن چه فروشنده وچه خریدار تونستم برم.
مشغول فروختن اجناس بودیمیه صدای آشنا گفت روشنک اینجا چکار می کنی.
سرمو بلند کردم اسما رو دیدم،دختر کارگرمون در زمان بچگی،خیلی از دیدنش خوشحال شدم.
گفتم اومدم اینجا دستبافامو بفروشم.
گفت چه عالی،منم اومدم برا مغازه باکس در اندازه های مختلف بخرم اینجا قیمتشون خوبه یه کمکیم میکنم صدقه سر دخترام.
اسما دوتا دختر ناز داشت،مغازه عروسک فروشی زده بودن وبا شوهرش کار میکردن.
میگفت کاملا راضی هستم واینا رو از دولت سر پدرت داریم ماهیچوقت کمکاشو فراموش نمیکنیم.
گفت تو چکار میکنی،زدم زیر گریه مات مونده بود.من اونزمان انقدر افسرده بودم که تا دو کلمه میخواستم حرف بزنم فورا اشکم سرازیر میشد
#داستان_روشنک🌝اسما ناراحت شد واومد جلو ومحکم بغلم کرد،مثل یه بچه کوچولو گریه کردم.چقدر دلم بغل میخواست یه بغل محکم،چند سال بود کسی بغلم نکرده بود.
گرمای تن هیچکسیو حس نکرده بودم.
گفتم ببخشید گریه کردم.گفت گریه کردن معذرت خواهی نمیخواد که.
براش تند تند یه چیزایی از زندگیم گفتم ،چشماش گرد شد ،باورش نمیشد.
گفت من همیشه فکر میکردم
ما فقرا تو زندگیمون بد میاریم وبدبخت میشیم.
من چند بار رفتم به مامانت سر زدم واحوالتو پرسیدم گفت بیا وببین چه زندگی محشری داره،مدام مسافرته خارجه ،ماه به ماه اینطرف واونطرفه،کلاسا وبرنامه های مورد علاقشم که ترک نمیشه و...
گفتم آره راست میگه ،برو بابا مسافرت خارج که هیچ داخلم نمیرم.اصلا مسافرت هیچ من تو حیاط خونمم نمیتونم پامو بزارم.
گفت دختر خوب یه کاری کن ،فرار کن چه میدونم یه جوری خودتو نجات بده.
گفتم ساده ایا کجا فرار کنم،برم پیش کی،با کدوم پول.به کی شکایت کنم،شکایت پول میخواد زمان میخواد .فرار جا ومکان میخواد،حامی ندارم،مادرم یه ساعتم منو تحمل نمیکنه یه چیزی میبافه که بابام با دستای خودش منو ببره پیش حسین.
تازه از اون بدتر اینه که حسین از وقتی دیده من دارم بافتنی میبافم وممکنه یه ریال پول بیاد تو دستم،چون زهرا خانم گفته میتونم سفارش رو تختی ورومیزی و...جهازم برات بگیرم،پاشو کرده تو یه کفش که چرا بچه دار نمیشی.
گفت واقعا چطور الان بعد دو سه سال نشدین.
گفتم خدا کمکم کرده وگرنه ما هیچ مدلی پیشگیری نکردیم.
گفت بخدا ،خدا بهت رحم کرده .
ولی من از خیلیا شنیدم مردا شکاک وبد دل،بعد از بچه دار شدن کامل خوب میشن یا تا حدودی بهتر میشن.
تو دلم گفتم من فقط از شکاکیش گفتم.
از سادیسمش خبر نداری.
اونروز بعد از کلی درد ودل ،آدرس مغازشو داد.
گفت من وشوهرمم داریم جدا میشیم.
زندگی همه یه مشکلی داره،گفتم چرا ؟گفت میگه بریم ترکیه پناهنده بشیم.منم نمیخوام برم ،من به زندگیم راضیم ولی اون افکار عجیب غریبی داره.حالا کجااا ترکیه،حداقل یه کشور بهتر می رفت یه حرفی.منم دارم ازش جدا میشم.
گفتم امیدوارم سر عقل بیاین وبخاطر بچه ها ادامه بدین،آهی کشید وگفت کدوم عقل.
وقت نمایشگاه تموم شده بود ومن درحین حرف زدن اکثر اجناسمو فروخته بودم.پولا رو شمردم وهمه رو تحویل زهرا خانم دادم.
به اسما گفتم حسین دم در منتظرمه،فکر کنم از وقتی آوردم تا الان همونجا مونده کشیک میکشه نرم بیرون وفرار کنم.
گفت منم میام این غول بی شاخ ودمتو ببینم.
رفتیم دم ماشین،اسما گفت اووو وه چه ماشینیم داره.وضعتون توپه ها.
گفتم برو بابا چه فایده تو تشت طلا داره سرمو میشکنه...
#داستان_روشنک🌝